شعر بلوط دردمند (بلوط نامه )
عظیم عثمانیان *ارومیه
۱۳۹۴
بشنو از بلوط چون شکایت می کند
از بی مهری ها حکایت می کند
که از زاگرس مرا تا ببریده اند
در نبودم زمین و آسمان نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از درد
تا گویم شرح آنچه انسان با من کرد
هرکسی کو دور ماند ز اصل خویش
تبر بر کول نهاده گیرد راه جنگل به پیش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد یاران و اغیاران شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
چوب و زغال معطر شد فرجام کار من
سر من از ناله ی من دور نیست
دشمنانم یکی و دوتا و چند تا نیست
تن ز جان و جان زتن مستور نیست
لیک کس را حفاظت جنگل بلوط دستور نیست
مردمان آتشم زدند و ریشه ام کندند و نیست باد
هرکه این آتش زد به جانم نیست باد
آتش طمع است کاندر جنگل فتاد
جوشش حرص است کاندر جنگل فتاد
نی باشد حریف کسی را که درختی برید
توحش اش پرده های شرم و حیا درید
کوردستان همچو بلوط یار و درمانی کی دید
زاگرس همچو بلوط همدم و همسازی کی دید
رئوف حدیث راه پر خون میکند
غصه های عشق بلوطش آدمی مجنون می کند
محرم این چالش اندک مجالش نیست
مر بلوط را مشتری جز دل دردمندش نیست
در غم عروس زاگرس روزها بی گاه شد
روزها با سوز و شب ها با دود همراه شد
روز ها گر رفت گو رو باک نیست
بلوط !جنگل بمان، ای آنک چون تو پاک نیست
“مجدا” هرکه به سکوت و اندک معاشی سیر شد
هرکه ندارد غم بلوط روزش دیر شد
در نیابد کس دل نگرانی بلوط خام
پس سخن ها باید گفت و سلام